من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم

شاعر : خواجوي کرماني

کارم از دست برون رفت که گيرد دستممن از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم
بيخود آوردم و در حلقه‌ي زلفت بستمديشب آندل که بزنجير نگه نتوان داشت
زانکه چون خاک بزير سم اسبت پستماين خياليست که در گرد سمند تو رسم
ببريدم ز همه خلق و درو پيوستمهر که با زلف گرهگير تو پيوندي ساخت
که گرفتار غم عشق توام تا هستممن نه امروز بدام تو در افتادم و بس
از دل و ديده درودت ز قفا نفرستمتا برفتي نتوانم که شبي تا دم صبح
که برون رفت عنان از کف و تير از شستمبيش ازينم هدف تير ملامت مکنيد
که ز جان دست بخون دل ساغر شستمگرکنم جامه به خونابه نمازي چه عجب
برگرفتم ز دل سوخته و وارستمباز خواجو که مرا کوفته خاطر مي‌داشت